...وزنان در من ...

...وزنان در من ...

دوست داشتن برهنه کردن نام هایمان است...
...وزنان در من ...

...وزنان در من ...

دوست داشتن برهنه کردن نام هایمان است...

فرزاد آبادی

این شعر متعلق به شاعر خوب خوزستان جناب آقای فرزاد آبادی عزیز می باشد.ضمن تشکر از نظرات دوستان..این گمان  رفته است  که عده ای در درج نظر به نام این بزرگوار در پیشانی شعر توجه نفرموده اند و مرا مورد عنایت قرار دادند.ضمن عذر خواهی از ایشان،این کار زیبا را با هم می خوانیم............

من اگر دو نفر بودم

یکی به بالای کوه می رفتم

برای پرندگان بیمارستانی می ساختم

یکی به زیر آب ها           که مرواریدها رااز تنهایی در بیاورم

من اگر سه نفر بودم

یکی را به جنگ می فرستادم

پاهای من از تعداد مین ها کم می کرد

سرو سینه ام بخشی از گلوله ها را

یکی کنار مادرم

دلش را از دلشوره اش دور می کردم

ودیگری رادر غاری برای هرچه دلش خواست   پیاده

من اگر چهار نفر بودم

من اگر پنج

یک نفرم    وتنها             کنار تو می مانم      

برای زهره

این طعم توست که در دهانم تلخ می شود

این طعم توست با آنهمه شیرینی..

دیدی که خنده هایمان را بلعید

آن مار گرسنه ی همخون

وقتی سرود هایمان را آواز می کردیم.

باد از مخالفمان گیسو آویخت

و خاطراتمان پریشان شدند 

..............

از من  اکنون 

 دست است

که به جانب تو تکان می خورد

از من اکنون 

 چشم است

که سوی تو را می گرید..

با آنکه از تو گریخته اند

یال های کودکانه

و لی لی تابستان هام

و از تو رفته است

همدردی بلوغ

با پستان های نارس مشعوف

و بر تو مسلم نیست

دلتنگی همیشه جوانم.

اما  

کنار توست

جمعیتی از من

با همان تکه هایی که دوست می داشتی.


سی ام تیرماه 1391

ماه پیشانی

به ماه صورتت بگو

پنجره ام تنهاست

با کسی که توی اتاقش نیست!

 

و پاسبان تنهایی

جیر جیر تخت را سوت میزند

.

دست می سابم

دیوار سرد را

چشمم که از تصور تو گرم میشود

 

و .. 

خیال می کنم..

همیشه خیال کرده ام

که عاقبت این پنجره را

پیشانی تو 

رقم خواهد زد.

 

 

12/تیر 1390 

 

برای ۲۷ سالگی ام

امروز ۲۷ ساله شدم..احساس می کنم کمتر از ۲۷ سالگی ام می دانم...انگار آدمی وقتی سال های نوجوانی به روز تولدش می رسد بزرگی بیشتری را احساس می کند اما هرچه بالاتر می رود تازه در می یابد که چقدر ندانستن هایش بسیارند. آرزو می کنم که بتوانیم نترسیم.. بتوانیم قدمی برای بهبود جهان برداریم و قدمی برای پای در بندان...آرزو می کنم که توانستن را بتوانیم.. 

ای ۷ سالگی  

ای لحظه ی شگفت عظیمت 

بعد از تو هرچه رفت در انبوهی از جنون و جهالت رفت.... 

...پشت بام بی آفتابم سال هاست در این محله خانه ای ندارد 

بابا نوئلی که برایش برف بیاورد عمو نوروزی که بهار /همیشه پشت پنجره اش به در بسته می خورد.. 

تنهایی پدر آدم را در می آورد 

  مادرم همیشه میگفت. 

 

 

نوروزی دوباره را آرزومندم برای همه ی مان. 

در این سال هایی که نو نشده بوی کهنگی می گیرند.