من اگر دو نفر بودم
یکی به بالای کوه می رفتم
برای پرندگان بیمارستانی می ساختم
یکی به زیر آب ها که مرواریدها رااز تنهایی در بیاورم
من اگر سه نفر بودم
یکی را به جنگ می فرستادم
پاهای من از تعداد مین ها کم می کرد
سرو سینه ام بخشی از گلوله ها را
یکی کنار مادرم
دلش را از دلشوره اش دور می کردم
ودیگری رادر غاری برای هرچه دلش خواست پیاده
من اگر چهار نفر بودم
من اگر پنج
یک نفرم وتنها کنار تو می مانم
برای زهره
این طعم توست که در دهانم تلخ می شود
این طعم توست با آنهمه شیرینی..
دیدی که خنده هایمان را بلعید
آن مار گرسنه ی همخون
وقتی سرود هایمان را آواز می کردیم.
باد از مخالفمان گیسو آویخت
و خاطراتمان پریشان شدند
..............
از من اکنون
دست است
که به جانب تو تکان می خورد
از من اکنون
چشم است
که سوی تو را می گرید..
با آنکه از تو گریخته اند
یال های کودکانه
و لی لی تابستان هام
و از تو رفته است
همدردی بلوغ
با پستان های نارس مشعوف
و بر تو مسلم نیست
دلتنگی همیشه جوانم.
اما
کنار توست
جمعیتی از من
با همان تکه هایی که دوست می داشتی.
سی ام تیرماه 1391
به ماه صورتت بگو
پنجره ام تنهاست
با کسی که توی اتاقش نیست!
و پاسبان تنهایی
جیر جیر تخت را سوت میزند
.
دست می سابم
دیوار سرد را
چشمم که از تصور تو گرم میشود
و ..
خیال می کنم..
همیشه خیال کرده ام
که عاقبت این پنجره را
پیشانی تو
رقم خواهد زد.
12/تیر 1390
امروز ۲۷ ساله شدم..احساس می کنم کمتر از ۲۷ سالگی ام می دانم...انگار آدمی وقتی سال های نوجوانی به روز تولدش می رسد بزرگی بیشتری را احساس می کند اما هرچه بالاتر می رود تازه در می یابد که چقدر ندانستن هایش بسیارند. آرزو می کنم که بتوانیم نترسیم.. بتوانیم قدمی برای بهبود جهان برداریم و قدمی برای پای در بندان...آرزو می کنم که توانستن را بتوانیم..
ای ۷ سالگی
ای لحظه ی شگفت عظیمت
بعد از تو هرچه رفت در انبوهی از جنون و جهالت رفت....